در نگاه فروید، هر ترسی در واقع یک «آژیر خطر» است و به فرد نشان میدهد که در درونش احساسات و عواطف خطرناکی در حال سر باز زدن و نمایان شدن هستند که بهایش تنبیه توسط دیگران و اولیاء یا تنبیه درونی توسط اخلاق است۲. این تنبیه در ذهن کودک و یا بیمار به معنای تهدید به «کستراسیون» و لمس هراسهای دوباره گره ادیپ در انسان است.
او دوباره احساس میکند که اگر به این اشتیاقات اروتیکی یا خشمآمیز خویش تن دهد، توسط محیط بیرون یا اخلاق درون تنبیه میشود و یا
محکوم به از دست دادن عشق و احترام افراد بیرونی و یا تصاویر درونی پدر و مادر خویش است. از این رو «من» انسان با ایجاد حس ترس و اضطراب این احساسات را سرکوب میکند.
اما سرکوب نهایی هیچ وقت ممکن نیست. مهم تبدیل این اشتیاقات به تمناهای سمبولیک اروتیک و خشمگینانه و در چهارچوب قانون و یا «نام پدر» است.
به این دلیل بیمار گرفتار به «وسواس تمیزی» مرتب میخواهد در واقع خشم و اشتیاقات ممنوعه خویش را پاک کند و مرتب حدس میکند که باز هم آنها حضور دارند، پس باید مرتب میز را پاک کند و یا دستهایش را بشورد. یا ناآگاهانه به کمک مکانیسمهای دفاعی سعی در سرکوب کردن این احساسات میکند.
برای مثال در حالت وسواس مرتب با کمک مکانیسم دفاعی «توجیه عقلی» میخواهد به خود بگوید که وسواسش منطقی است. لکان در وسواس در واقع تلاش ناآگاهانه بیمار را میبیند که معتقد است تمنایش غیر قابل ارضاست و نمیتواند این اشتیاقات خویش را به تمناهای سمبولیک قابل ارضا مبدل سازد.
در حالت هراس و فوبی، این خطر درونی که بایستی پس زده شود، حالت برونی و واقعی مییابد و فرد هراسمند از مار و یا از محیط باز، در واقع ناآگاهانه در مار و محیط باز تبلور احساسات ترسناک خویش به دنبال قتل پدر یا رقیب و نیش زدن او و خطر سر باز زدن اشتیاقات اروتیکی خویش در محیط باز را میبیند.
از این رو موضوع ترسناک مثل مار هم نماد پدری است که به بیمار میگوید بایستی احساساتش را قانونمند و مرزدار سازد؛ وگرنه تنبیه میشود و هم میل خشم و اشتیاق اروتیکی اوست که میخواهد هر مرزی را بشکند و قانون و پدر را نیش زند و به اشتیاقات نارسیستی و اروتیکی خویش تن دهد. از این رو این هراس هم ترسناک است و هم هراس درنده است.
لکان در واقع تئوری فروید را تکامل میبخشد و نشان میدهد که اساس ترس و نیز بیماری ترس را نوعی رابطه خیالی با یک عشق مطلق، مانند رابطه کودک با مادر تشکیل میدهد. کودک و یا انسان در حال ترس و وحشت شدید، در واقع احساس درماندگی و تنهایی عمیق میکند و این حسرت و درماندگی و «دیده نشدن» او را فلج میکند و یا به وحشت عظیم میافکند.
در حالت اختلالات بیمارگونه ترس و وحشت، در واقع فرد هنوز در مرحله «آینه» و رابطه شیفتگانه/متنفرانه نارسیستی با «غیر» و یا با دیگری باقی مانده است. از این رو یا مسحور نگاه و تصویر «غیر» واقعی یا خیالی است، یا وحشتزده از خلاء کمبود اوست.
او هراسناک از نگاه خشمگین و خطرناک مادر و پدر واقعی یا خیالی است و یا مثل انسان هیپنوتیزم شده اسیر نگاه مسحورکننده آینه خویش است و یا نگاهی وحشتانگیز میبیند و احساس میکند که چیزی او را میبلعد و از این رو جیغ میکشد. در حالت هراس و فوبی این رابطه مسحورانه/هراسناک، به یک موضوع خارجی چون هراس از مار یا موش پیوند داده میشود که فرد را هم دچار ترس و هم اسیر و مجذوب این ترس و اضطراب میسازد.
موضوع روانکاوی تبدیل ترس و اشتیاقات خویش به قدرتهای مرزدار اروتیکی و خشمگینانه قابل تحول خویش است. یا در حالت پسامدرنی و لکانی، تبدیل مار ترسناک خویش به یک هویت تازه و «مار خندان و زیرک» خویش و توانایی تن دادن به تمناهای اروتیکی و عشقی خویش در محیط باز و ایجاد دیالوگ است؛ بدون آنکه اسیر ترس از محیط باز و یا بیشرم شویم. زیرا تمنا روی دیگر قانون است و انسان یک کثرت در وحدت متحول است.