مامان،بابا ودختر کوچولو رسیدن جلوی درآسانسور.
بابا شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد.
بابا با عصبانیت گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.باز این بزمجه هاخرابش کردن .
یک ماه بعد…
مامان ودختر کوچولو رسیدن جلوی در آسانسور.
مامان شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد .
مامان گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.
دخترکوچولو گفت:باز این بزمجه ها خرابش کردن؟
*******
کوچولوی زرنگ
همه ی میهمانان گرم گفتگو بودند
نوبت پذیرایی شد
دختر کوچولوی نازی بشقابهای میوه را چید
او با همه توان خود ظرف بزرگ میوه را به زور می آورد
همه میهمانان با دیدن این صحنه بامزه و غیر متناسب خندیدن
یکی گفت : چقدر کوچولوئه
دختر بچه در حالی که سینه اش را جلو داده بود گفت:
درست هست که کوچولو هستم ولی زرنگم!!!
نکته : نگاه مثبت به خود داشتن
********
تربیت
مامان دخترکوچولو هر موقع میخواست اشتباهات دختر کوچولورو به اون گوشزد کنه براش قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود یه آقا فیله بووود خیلی خوب بود بود، ولی به بزرگترا سلام نمیکرد…
یکی بود یکی نبود یه خانم خرگوشه بووود خیلی خوب بود ،ولی با دندوناش پسته میشکست…
یه روز مامان دخترکوچولو جلوی چشمای دختر کوچولو به خانم همسایه دروغ گفت؛
بعد از رفتن خانم همسایه دختر کوچولو اومد پیش مامان وگفت:یکی بود یکی نبود یه مامان بدی بووود…
نکته:بهترین روش تربیت کودکان رفتار صحیح والدین واطرافیانه
ـ مامان!یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
مامان خدا زرده؟-
زن سر جلو برد: چطور؟
آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده-
خوب تو بهش چی گفتی؟-
خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده-
مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد …