ام سلیم از زنان مسلمان و پاکدامنی بود که شرط ازدواجش را با ابوطلحه اسلام آوردن او قرار داد و پس از مسلمان شدن ابوطلحه با او ازدواج کرده با هم زندگی مشترکی را در خانه ای کنار شهر مدینه آغاز کردند.
طولی نکشید که خداوند پسری به آنها عطا کرد، نامش را ابوعمرو گذاشتند. پس از چند سال پسر توانست پدر را در کشاورزی و زراعت یاری کند. یک روز صبح که از خواب برخاستند چهره برافروخته و ضربان نبض ابوعمرو گواهی می داد که تب شدیدی او را می سوزاند و شب را نیز به ناراحتی گذرانده است.
ابوطلحه آنروز را به تنهایی و با غصه فراوان برسرکار حاضر شد. معالجات اثری نبخشید، حال پسر روز به روز بدتر می شد تا اینکه سرانجام یک روز عصردر غیاب پدر و در کنار مادر جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر غمدیده که ناظر جان دادن فرزند بود، سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت ودر عین حال مواظب بود که سخنی بر خلاف رضای پروردگار بر زبان جاری نکند و صدای شیون و زاری او همسایگان را نیازارد.
غروب آفتاب مادر را به فکر فرو برد که چگونه جریان را به شوهرش اطلاع دهد، در حالی که او خسته و رنجور است و ممکن است با شنیدن خبر مرگ فرزند از پا در آمده و بستری شود.
سرانجام تصمیم خود را گرفته ، کودک مرده را در گلیمی پیچیده و به اتاق مجاور برد، خانه را فوری جاروب زد، اتاق را مرتب کرد، دست و صورت خود را شست، سر و وضع خود را آراست و خویشتن را خوشبو نموده آماده استقبال شوهر گردید، پدر به محض ورود حال فرزند را پرسید. مادر گفت: خدا را شکر امروز عصر تب فرزند ما قطع شد و دیگر ناراحتی ندارد. پدر خواست به دیدن او برود اما مادر گفت: او تازه به خواب رفته است بگذار بخوابد، فردا او را ملاقات کن.
زن و شوهر آن شب را در کنار هم بسر بردند و با شنیدن صدای اذان صبح، خود را برای نماز آماده کردند، اما ام سلیم قبل از اقامه نماز شوهر را خطاب کرد و گفت:
همسایه ای از همسایه اثاثی را به امانت می گیرد، پس از مدتی صاحب اثاث، به دنبال امانت می آید، اما گیرنده اثاث گریه و زاری می کند که من به امانت تو انس گرفته ام بنابراین نمی توانم آن را به تو بدهم . نظر تو چیست؟ ابوطلحه گفت: او دیوانه است، امانت را باید به صاحبش برگرداند. ام سلیم دراینجا فرصت را غنیمت شمرده و گفت: بنابراین شوهر عزیزم با کمال تاسف باید به تو بگویم که خداوند متعال امانتی را که چند سال قبل به ما مرحمت فرموده بود، دیروز عصر از ما پس گرفت…شوهرم گریه و زاری بیهوده است شیطان را به خود راه مده که خدا صابران را دوست دارد.
رسول خدا (ص) و جمعی از یاران به خانه ابوطلحه آمدند. رسول گرامی از صبر و بردباری ام سلیم تعجب نموده فرمود: خداوند دیشب شما را مبارک گردانید و از این فرزند، بهتر از آن را نصیب شما کرده است.
طولی نکشید که خداوند پسری به آنها عطا کرد، نامش را ابوعمرو گذاشتند. پس از چند سال پسر توانست پدر را در کشاورزی و زراعت یاری کند. یک روز صبح که از خواب برخاستند چهره برافروخته و ضربان نبض ابوعمرو گواهی می داد که تب شدیدی او را می سوزاند و شب را نیز به ناراحتی گذرانده است.
ابوطلحه آنروز را به تنهایی و با غصه فراوان برسرکار حاضر شد. معالجات اثری نبخشید، حال پسر روز به روز بدتر می شد تا اینکه سرانجام یک روز عصردر غیاب پدر و در کنار مادر جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر غمدیده که ناظر جان دادن فرزند بود، سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت ودر عین حال مواظب بود که سخنی بر خلاف رضای پروردگار بر زبان جاری نکند و صدای شیون و زاری او همسایگان را نیازارد.
غروب آفتاب مادر را به فکر فرو برد که چگونه جریان را به شوهرش اطلاع دهد، در حالی که او خسته و رنجور است و ممکن است با شنیدن خبر مرگ فرزند از پا در آمده و بستری شود.
سرانجام تصمیم خود را گرفته ، کودک مرده را در گلیمی پیچیده و به اتاق مجاور برد، خانه را فوری جاروب زد، اتاق را مرتب کرد، دست و صورت خود را شست، سر و وضع خود را آراست و خویشتن را خوشبو نموده آماده استقبال شوهر گردید، پدر به محض ورود حال فرزند را پرسید. مادر گفت: خدا را شکر امروز عصر تب فرزند ما قطع شد و دیگر ناراحتی ندارد. پدر خواست به دیدن او برود اما مادر گفت: او تازه به خواب رفته است بگذار بخوابد، فردا او را ملاقات کن.
زن و شوهر آن شب را در کنار هم بسر بردند و با شنیدن صدای اذان صبح، خود را برای نماز آماده کردند، اما ام سلیم قبل از اقامه نماز شوهر را خطاب کرد و گفت:
همسایه ای از همسایه اثاثی را به امانت می گیرد، پس از مدتی صاحب اثاث، به دنبال امانت می آید، اما گیرنده اثاث گریه و زاری می کند که من به امانت تو انس گرفته ام بنابراین نمی توانم آن را به تو بدهم . نظر تو چیست؟ ابوطلحه گفت: او دیوانه است، امانت را باید به صاحبش برگرداند. ام سلیم دراینجا فرصت را غنیمت شمرده و گفت: بنابراین شوهر عزیزم با کمال تاسف باید به تو بگویم که خداوند متعال امانتی را که چند سال قبل به ما مرحمت فرموده بود، دیروز عصر از ما پس گرفت…شوهرم گریه و زاری بیهوده است شیطان را به خود راه مده که خدا صابران را دوست دارد.
رسول خدا (ص) و جمعی از یاران به خانه ابوطلحه آمدند. رسول گرامی از صبر و بردباری ام سلیم تعجب نموده فرمود: خداوند دیشب شما را مبارک گردانید و از این فرزند، بهتر از آن را نصیب شما کرده است.
منبع: دانستنیهایی برای مادران ، اصغر بهمنی به نقل از کتاب مرد آفرینان