برنامه جاودانه لارند به پسرش را میلیونها نسخه تکثیر کرده اند . در اینجا هم بخشهایی از این نامه را برای شما درج کرده ام :
• گوش کن پسرم این حرف را در حالی می زنم که در خواب هستی چند دقیقه ایست که به اتاق خواب تو آمده ام . در کتابخانه بودم که احساس کردم باید به نزد تو بیایم .
• به نکاتی فکر می کردم ، با تو خشن برخورد کرده ام . وقتی لباس می پوشیدی تا به مدرسه بروی به این دلیل که صورتت را خوب نشسته بودی بر سرت فریاد کشیدم ، تو را به خاطر تمییز نکردن کفشهایت شماتت کردم ، وقتی لوازمت را بر زمین انداختی بر سرت داد زدم .
• به هنگام صرف صبحانه هم ایراداتی گرفتم ، چرا صبحانه ات را ریختی . چرا غذایت را با صدا می خوری . چرا آرنجت را روی میز گذاشتی .روی نانت چرا کره زیادی مالیدی . بعد وقتی خداحافظی کردی و دست تکان دادی و گفتی : ” خداحافظ پدر ” اخم کردم و گفتم :” شانه ات را راست نگه دار ” .
• عصر هم دوباره شروع کردم در خیابان که به سمت خانه می آمدم تو را تحت نظر گرفتم . دیدم روی زانوانت نشسته ای و مشغول بازی هستی . جورابهایت سوراخ داشت . تو را در حضور دوستانت سرزنش کردم و بعد مجبورت کردم که جلو من راه بیفتی و به منزل بروی .
• بعد در حالیکه در کتابخانه بودم با قیافه ای دلخور به آنجا آمدی ، با ناشکیبایی سرم را از روی کتاب بلند کردم، نگاهت کردم که در کنار در ایستاده بودی با لحن تندی پرسیدم : ” چی شده ، چه می خواهی ؟ ”
*حرف نزدی به طرف من آمدی بازویت را به دور گردنم انداختی و مرا بوسیدی و بعد رفتی .
*** بعد از رفتن تو بود که به خودم آمدم ، کتاب از دستم لغزید ، حالم بد شد ، هراسی بر من حاکم گردید ، این عادت با من چه ها کرده است . عادت ایراد گرفتن ، عادت تحقیر کردن . البته مسئله این نبود که تو را دوست ندارم ، مسئله این است که از تو توقع زیادی دارم . تو را با شرایط گذشته خودم مقایسه میکردم .
بسیاری از کارهایت بی عیب و نقص بود، دلت پاک بود . دل بزرگی داشتی . به همین دلیل بود که آمدی دست در گردنم انداختی و مرا بوسیدی و شب بخیر گفتی . امشب به اتاقت آمده ام در تاریکی که این حرفها را به تو بزنم . می دانم که اگر بیدار بودی متوجه حرفهایم نمی شدی . اما قول می دهم از فردا پدر خوبی برایت باشم . یک پدر حقیقی
از فردا اگر بخندی با تو می خندم و اگر ناراحت شوی با تو ناراحت خواهم شد . اگر شکیبایی ام را از دست بدهم و بخواهم حرف بی حسابی بزنم، لبم را گاز خواهم گرفت . با خود خواهم گفت او در نهایت پسر کوچکی بیش نیست .
من تو را یک مرد در نظر گرفته بودم اما حالا می بینم که کودکی بیش نیستی .
انگار همین دیروز میان بازوان مادرت بودی و سرت را روی شانه های او گذاشته بودی .
انتظار بیش از اندازه داشته ام ، بیش از اندازه .
• گوش کن پسرم این حرف را در حالی می زنم که در خواب هستی چند دقیقه ایست که به اتاق خواب تو آمده ام . در کتابخانه بودم که احساس کردم باید به نزد تو بیایم .
• به نکاتی فکر می کردم ، با تو خشن برخورد کرده ام . وقتی لباس می پوشیدی تا به مدرسه بروی به این دلیل که صورتت را خوب نشسته بودی بر سرت فریاد کشیدم ، تو را به خاطر تمییز نکردن کفشهایت شماتت کردم ، وقتی لوازمت را بر زمین انداختی بر سرت داد زدم .
• به هنگام صرف صبحانه هم ایراداتی گرفتم ، چرا صبحانه ات را ریختی . چرا غذایت را با صدا می خوری . چرا آرنجت را روی میز گذاشتی .روی نانت چرا کره زیادی مالیدی . بعد وقتی خداحافظی کردی و دست تکان دادی و گفتی : ” خداحافظ پدر ” اخم کردم و گفتم :” شانه ات را راست نگه دار ” .
• عصر هم دوباره شروع کردم در خیابان که به سمت خانه می آمدم تو را تحت نظر گرفتم . دیدم روی زانوانت نشسته ای و مشغول بازی هستی . جورابهایت سوراخ داشت . تو را در حضور دوستانت سرزنش کردم و بعد مجبورت کردم که جلو من راه بیفتی و به منزل بروی .
• بعد در حالیکه در کتابخانه بودم با قیافه ای دلخور به آنجا آمدی ، با ناشکیبایی سرم را از روی کتاب بلند کردم، نگاهت کردم که در کنار در ایستاده بودی با لحن تندی پرسیدم : ” چی شده ، چه می خواهی ؟ ”
*حرف نزدی به طرف من آمدی بازویت را به دور گردنم انداختی و مرا بوسیدی و بعد رفتی .
*** بعد از رفتن تو بود که به خودم آمدم ، کتاب از دستم لغزید ، حالم بد شد ، هراسی بر من حاکم گردید ، این عادت با من چه ها کرده است . عادت ایراد گرفتن ، عادت تحقیر کردن . البته مسئله این نبود که تو را دوست ندارم ، مسئله این است که از تو توقع زیادی دارم . تو را با شرایط گذشته خودم مقایسه میکردم .
بسیاری از کارهایت بی عیب و نقص بود، دلت پاک بود . دل بزرگی داشتی . به همین دلیل بود که آمدی دست در گردنم انداختی و مرا بوسیدی و شب بخیر گفتی . امشب به اتاقت آمده ام در تاریکی که این حرفها را به تو بزنم . می دانم که اگر بیدار بودی متوجه حرفهایم نمی شدی . اما قول می دهم از فردا پدر خوبی برایت باشم . یک پدر حقیقی
از فردا اگر بخندی با تو می خندم و اگر ناراحت شوی با تو ناراحت خواهم شد . اگر شکیبایی ام را از دست بدهم و بخواهم حرف بی حسابی بزنم، لبم را گاز خواهم گرفت . با خود خواهم گفت او در نهایت پسر کوچکی بیش نیست .
من تو را یک مرد در نظر گرفته بودم اما حالا می بینم که کودکی بیش نیستی .
انگار همین دیروز میان بازوان مادرت بودی و سرت را روی شانه های او گذاشته بودی .
انتظار بیش از اندازه داشته ام ، بیش از اندازه .
منبع: پدر فراموش می کند ” راههای ساده برای زندگی سعادتمند ” پرومود بترا ، مترجم : مهدی قراچه داغی “